محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ماه کوچولوی آسمون زندگی مامانی و بابایی

کوتاهی خرمن گیسو

امروز جمعه بود و روز نظافت. صبح که بیدار شدی عین همیشه مثل گل تمیز و ناز و خوشبو شدی. بعد از شستن دست و صورت و شیر خوردن و تعویض لباس و کرم زدن به صورت نازت، مامان جون ازم خواست که موهاتو کوتاه کنیم. مدتهاست که همه به خصوص بابا ازم میخوان اینکارو انجام بدم.آخه موهات مدام توی چشم و گوشت بود. اما من راضی نمیشدم و دلم نمیومد. بالاخره امروز به این کار رضایت دادم و مامان جون خیلی سریع وسایل اصلاح موهاتو آماده کرد. تو هم آماده بودی و خیلی آروم و مودب بغل مامان جون نشسته بودی. مامان جون طوری که اذیت نشی شروع کرد به اصلاح موهات. بعد کم کم نا آرومیت شروع شد. نق زدی و بهونه گرفتی و درحالیکه شیر میخوردی تو بغلم خوابت برد و ...
9 اسفند 1392

پسرک کتابخوان

این مجموعه کتاب که مامان جون و باباجون برای سیسمونی گل پسر تهیه کردن اولین کتابهایی هستن که پسری باهاشون آشنا شد. البته می بایست با پایان 3 ماهگی استفاده از کتابها رو شروع می کردیم. اما از اونجایی که به نظرم رسید نسبت به تغییرات دو ماهه نوزادان که معمولا دکترها و کارشناس ها عنوان میکنن، دقتت بیشتره، از پایان 2 ماهگی آموزش با اونها رو برات شروع کردم. اولش با دیدن تصویر متعجب بودی . مثل هر چیز جدیدی که میبینی. اما بعد آروم آروم و با دقت تصاویر کتابها رو نگاه میکردی. تصاویر صفحات مقابل به هم رو مقایسه میکردی آخرشم میخندیدی و کمی براشون حرف میزدی. قربون پسر کتابخونم برم. نمیدونم چرا اصلا دوست نداری بابا برات کتاب قصه بخونه. ...
9 اسفند 1392

اولین واکسن

یکشنبه چهارم اسفند دو ماهه شدی نازنینم.ه با مامان جون زهرا رفتیم مرکز بهداشت و قد  و وزنت اندازه گرفته شد. آخه تو چقدر کوچولویی مامانی. 54 سانت قد و 3 کیلو و 750 گرم وزن داری. نااازی! دکتر مرکز بهداشت معاینه ت کرد و خدا رو شکر از سلامتت خبر داد. بعدش نوبت به انجام واکسیناسیون دو ماهگی بود. واااااای خدای من. از خانم پرستار مهربون اجازه گرفتم تا ازت فیلم و عکس بگیرم تا به یادگار بمونه. داشتی با من و مامان جون بازی میکردی و انقدر ناز می خندیدی که نگو. ولی یهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــو دادت دراومد.  2تا واکسن به ران دو تا پات زدن. وقتی گریه ت گرفت بی اختیار دوربین رو رها کردم و تو رو تو بغلم گرفتم تا آرومت کنم. الهی ...
9 اسفند 1392

مراسم بله برون

مراسم بله برون دایی جون اولین جشن قشنگ زندگی ماه پسر بود. تقریبا یک هفته بعد از سفر اول، با بزرگای فامیل رفتیم خونه زندایی اینا برای مراسم بله برون. بازم خیلی خوش گذشت. خیلی ها عاشقت شدن و دست به دست چرخوندنت. تو هم پسر خیلی خوب و آرومی بودی قربونت برم. ...
9 اسفند 1392

اولین سفر زندگی گل پسر

پنجشنبه ٢٥ بهمن ماه محمد معین گلم اولین سفر زندگی رو تجربه کرد. اونم واسه یه امر خیر! این لباس زیبا رو هم مامان جون زهرا به همین مناسبت برات خریده که خیلی هم بهت میاد عزیزم. دست گل مامان جون درد نکنه. پسرم اون روز بعد از ظهر من و تو و بابا و بابا جون محمود و مامان جون زهرا و دایی علی آماده رفتن به تهران بودیم . البته بابایی احمد و مامانی نرگس و عمه جون و عزیزجون و بابایی نصراله هم با ما اومدن. اون شب رفتیم خونه عمو محمدباقر. دور هم خیلی خوش گذشت. به خصوص اینکه اون شب تو حسابی بازی کردی و خسته شدی و شب یه لالای ناز مهمون چشمای قشنگت شد. فرداش قرار بود واسه دایی علی آستین بالا بزنیم و بریم خواستگاری. البته ...
9 اسفند 1392

اولین خرابکاری

 آقا گل میدونی این چیه؟ نمیدونی؟ این بینوا رو یادت میاد؟ بله این آقا الاغه همون دوست مهربونته که باهاش بازی میکنی و وقتی هم خوابت گرفت تو بغلت میگیری و میخوابی. چهارشنبه ٢٣ بهمن داشتم وسایل رو جمع می کردم واسه رفتن به مسافرت. تو هم داشتی توی تختت با الاغه بازی میکردی. وقتی اومدم سراغت دیدم آقا الاغ بیچاره شوت شده یه طرف و حضرت والا دارن با دم کنده شده ایشون بازی میکنن و اونو توی دهن مبارک میزارن.آخه این چه کاریه مامانی؟؟؟؟ ...
9 اسفند 1392

بازی با آقا الاغه

این عروسک کوچولوی موزیکال خوشمل، جغجغه ای هست که به جای صدای جغ جغ وحشتناک و اعصاب خرد کن، به آرومی جیلینگ جیلینگ میکنه. اسمشو گذاشتیم جیلینگ. تو هم خیلی دوستش داری و وقتی صداش درمیاد شروع میکنی باهاش حرف میزنی. این آقا الاغه اولین اسباب بازی هست که بهت نشون دادیم. اولش با دیدنش تعجب کردی. بعد براش خندیدی و باهاش حرف زدی و گوششو کشیدی و آخرشم باهاش دوست شدی. ...
21 بهمن 1392

اولین سوغاتی

ناز پسرم! یکی از رسوم قشنگ ما ایرانی ها، سوغات آوردن از سفر واسه دیگرانه تا بهشون بگیم که توی سفری که رفتیم جاشون خالی بود و ما به یادشون بودیم. یکی از زیباترین و به یادموندنی ترین سفرهای ما مسلمون ها سفر به مکه و مدینه ست. بی شک این آرزوی هر مسلمونی هست. سال گذشته خدای خوب این لطف رو به من و بابایی داشت و این سفر قسمت ما شد. مطمئنم که اگه تو از خدای مهربون بخوای حتما حتما یه بار دیگه قسمت میشه تا این بار همراه با تو بریم حج. آخه خدا صدای فرشته هایی مثل تو رو بهتر از صدای آدمای گناهکار میشنوه. پس دعا کن گل پسرم. خاله منیژه و عمو رضا (خاله و شوهرخاله من) ماه پیش به این سفر پر برکت رفتن. خوش به حالشون. زیارتشون انشاالله قبول ...
3 بهمن 1392