محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ماه کوچولوی آسمون زندگی مامانی و بابایی

هفته نوزدهم و ختم قرآن کریم

  جمعه 18/5/92 عید سعید فطر بود و اولین عید فطری که تو رو داشتیم .تو این شب واسه تو پسر گلم وبلاگ قشنگت رو درست کردم. مبارکت باشه ناز دونه. ماه رمضان امسال هم گذشت. البته قشنگتر از سالهای قبل بود چون تو در کنار ما بودی و من و بابایی از وجودت حسابی لذت بردیم. ختم قرآن امسال رو هم که به نیت سلامتی تو برداشته بودم با لطف و یاری خدا تموم شد. ... و اما هفته ای که گذشت: در این زمان اعضاء بدن بلندتر می شن.دست‌ها و پاهای ژیمناست کوچولوی من متناسب‌تر از قبل هستن. ارتباط رشته‌های عصبی بین عضلات و مغز هم اکنون برقرار هستن و به تو این امکان را میده که حرکت آن‌ها را کنترل کنی. تو بلدی ل...
13 آبان 1392

هفته هجدهم

  کوچولوی نازم، پسر قشنگم! خوشحالم که بازم دارم از تغییرات و روند رشد تو می نویسم: تو هفته ای که گذشت از دوره پرورش شدید به مرحله رشد شدید وارد شدی. حالا علاوه بر اینکه به صدای قلب و تنفس و جریان خون من آشنایی داری، د مورد صداهای خارج از رحم و محیط بیرون هم هوشیاری. این صدا ها از طریق استخوان های در حال فرم گرفتن گوش به مغز در حال تکمیل ت می رسه. البته من از مدت ها پیش متوجه این موضوع شده بودم. از وقتی که نسبت به اتفاق های محیط اطراف واکنش نشون می دادی و شروع به حرکت می کردی. واسه همین همش باهات حرف می زنم. برات شعر و لالایی و قصه می خونم. به دعای عهد و زیارت عاشورا و صوت قرآن هم علاقه ویژه ای داری. هر وقت هم ازت می خوام ...
13 آبان 1392

بالاخره فهمیدیم تو پسر کوچولوی مایی!

پنجشنبه ١٠/٥/٩٢ خاله منصوره اینا اومدن سمنان. اون شب در کنار شیرین بازی های پرنیا گلی خیلی خوش گذشت. مثل همیشه پرنیا کوچولو شب بیداری داشت و نمی ذاشت کسی بخوابه. منم شب بیداری داشتم مثل همه شبایی که قرار بود فرداش تو رو تو سونوگرافی ببینم. اما این بار یه کمی متفاوت از همیشه بود. آخه این بار سونوگرافی ٤بعدی داشتم و از طرفی هم جنسیت تو معلوم می شد. جنسیتت برامون فرقی نمیکرد. چون ما در هرصورت عاشقت شدیم چه دختر چه پسر دوستت داریم و برامون ارزشمندی. اما نگران سلامتیت بودم. بابایی سعی کرد آرومم کنه. خاله ستاره هم با مسیج هایی که بهم داد سعی داشت آرومم کنه و بهم دلگرمی می داد. ولی من بازم نگران بودم. صبح جمعه وقتی از جام بلند شدم خیلی بدنم درد م...
13 آبان 1392

هفته هفدهم

  ستاره درخشان آسمون زندگی من و بابایی! اندام های کوچولو و نازت تو هفته ای که گذشت شروع به پرورش یافتن کرد. عضلات گردن و کمرت هم وضعیت بهتری پیدا کردن تا بتونی سرت رو ایستاده نگه داری. از این هفته وزنت دائما تغییر می کنه چون چربی تموم بدنت رو می پوشونه تا گرم بمونی آخه باید وقتی به دنیا اومدی ٣/٢ بدنت رو چربی تشکیل بده. حالا می تونی مفصل های کوچولوتو تکون بدی و اسکلت بدنت که تا حالا مثل غضروف نرم بود حالا داره به استخوان تبدیل می شه. واسه همین بابایی همش شیر می خره تا بخورم .چون قراره تو مثل شیر قوی بشی کوچولوی نازم. راستی هفته پیش ابروهات رشد کرد و این هفته مژه دار هم شدی. الهی فدای مژه های قشنگت بشم دردونه من. اما هنوز چند ه...
13 آبان 1392

هفته شانزدهم

  ماه کوچولوی من! ١٦ هفتگی مبارک. تو هفته ١٦ چشم های قشنگ و گوش های کوچولوت بازم کمی حرکت کردن تا به محل اصلی شون نزدیک تر بشن. عضلات گردن کوچولوت قوی تر شده و یاد گرفتی که سرت رو هم حرکت بدی. ااااااااالهی دور سرت بگردم گلم. تو این هفته دستها و پاهات کاملا رشد کردن و پاهات از دستهات بلندتر شدن و یادگرفتی مثل شنا کردن تو دریا اون ها رو حرکت بدی، شناگر کوچولوی من! ...
13 آبان 1392

سفر به مشهد مقدس

 از یک ماه قبل از ماه مبارک رمضان مامان جون زهرا و باباجون محمود با خاله منصوره اینا داشتن برنامه ریزی می کردن تا توی ماه مبارک یه سفر مشهد برن. متاسفانه برنامه کاری باباامیر واسه رفتن جور نشد از طرفی هم بابا باید روزه می گرفت و دلش راضی نبود که از روزه های ماه مبارک بگذره. واسه همین نشد که ما همراهشون بریم اما درست دو سه روز مونده به حرکتشون برنامه ها عوض شد و با کلی اتفاق که همشو برات توی دفتر خاطراتت نوشتم این احتمال وجود داشت که من و تو هم با باباجون اینا و خاله منصوره اینا و خاله مهناز اینا همراه بشیم. شبی که خبر دادن احتمالا ظرفیت سفر واسه ما هم وجود داره تو خیلی خوشحال بودی و مدام توی شکمم ورجه وورجه می کردی. منم از...
13 آبان 1392

هفته پانزدهم

  نی نی مخملی من، بدن کوچولوت توی این هفته پر از کرک های نازک شد. آآآآآخ الهی قربون مخملی نانازی خودم برم.نمی دونم الان رنگ موهای روی بدنت چه رنگیه اما هر چی هست این موها همش می ریزه و به جاش موهای جدید با رنگ واقعی به وجود میاد. حالا ابروهای ناز و قشنگت هم در حال روییدن و پر شدنه. سکسکه هم می کنی اما به خاطر وجود مایعات توی گلوت صداش رو نمی تونم بشنوم. ضمنا امعاءو احشاء تو هم در حال تکمیل شدن هستن. الهی دورت بگردم که از فردا وارد ١٦ هفتگیت می شی. عاشقتم و می بوسمت. ...
13 آبان 1392

انتخاب اسم قشنگت

پنجشنبه ٢٠/٤/٩٢ مصادف با دوم ماه مبارک رمضان بالاخره بعد از چند ماه که از بودن تو در کنارمون می گذشت اسم قشنگتو انتخاب کردیم. باباامیر خیلی واسه انتخاب اسمت اصرار می کرد و من خیلی وسواس به خرج می دادم.بالاخره روز پنجشنبه به خواسته مون رسیدیم. باباامیر نیت کرده بود که اسمت هر چی که هست مزین به نام های "محمد" و""علی"یا "فاطمه" و "زهرا" باشه. من و بابا خیلی خیلی دنبال اسم های قشنگ بودیم. به خاطر این که هنوز جنسیتت رو نمی دونستیم هم اسم های دخترونه انتخاب کردیم و هم اسم های پسرونه. اسم های دخترونه ای که انتخاب کردیم اینا بود: فاطمه ثناء، فاطمه سدنا، فاطمه سایدا، فاطمه مهلا و فاطمه ضحا. اسم های پسرونه ای هم که انتخاب کردیم اینا بود:علیسا...
13 آبان 1392