محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ماه کوچولوی آسمون زندگی مامانی و بابایی

سنت مسلمونی

1393/1/28 23:18
نویسنده : مامان مریم
714 بازدید
اشتراک گذاری

ماه کوچولوی من!

روز شنبه ٢٣ فروردین در حالیکه ٣ماه و١٩ روز سن داشتی و کمی داروی مسکن مصرف کرده بودی، همراه با مامان و بابا و مامانی و مامان جون رفتی مطب خانم دکتر ستاره سلطانی. اون موقع نمیدونستی اینجا کجاست و چرا اومدی. ولی بعدش فهمیدی.

درحالیکه از استرس دست و پام میلرزید تو رو بغل گرفته بودم. تو هم تو بغلم آروم بودی و با مامانی و بابا بازی میکردی. تا اینکه نوبتمون شد و رفتیم داخل اتاق خانم دکتر. تو رو گذاشتم روی تخت و به اصرار خانم دکتر و مامانی و مامان جون اومدم کنار. در حالیکه بابا دستها و مامان جون پاهاتو فیکس کرده بودن، خانم دکتر آمپول بی حسی رو بهت تزریق کرد. تو خیلی گریه کردی و من هول شدم اما مامانی نزاشت بیام کنارت و مدام مواظبم بود.مامان جون خیلی زود بغلت کرد تا آرومت کنه اما تو بازم گریه میکردی. بغلت کردم و پا به پات گریه کردم. تو بغلم آروم گرفتی و کم کم خوابیدی.

 

(قبل از عمل)

چند دقیقه بعد بیدار شدی و دوباره رفتیم توی اتاق و خانم دکتر بعد از اینکه بهمون اطمینان داد که تو اذیت نمیشی و بدنت کاملا بی حس شده، تو رو جراحی کرد. واااای خدای من! چه لحظات سختی بود. دیدن تو در اون حال و اوضاع، واقعا وحشتناک بود. خیلی سعی کردم خودمو کنترل کنم. مامانی کنارت نشسته بود و مراقب بود پاهاتو تکون ندی. مامان جون هم با شیشه شیر خشک کنارت بود و بهت شیر میداد که اگه خوابت برد گرسنه نباشی. منم دوربین به دست بالا سرت بودم و موهای قشنگت رو ناز می کردم تا آروم آروم بخوابی. اشک میریختم و به توصیه های خانم دکتر گوش میدادم. تو اون لحظه ها هزار بار عمر من تموم شد.

(حین عمل)

عمل که تموم شد عین یه فرشته کوچولو خوابیدی. داروهات اثر کرده بود و دلخوش بودم به اینکه آروم شدی و درد رو متوجه نمیشی.

(بعد از عمل)

به خاطر اینکه مراقبت از تو دلهره آور بود، قرار شد بریم خونه مامان جون و باباجون چند روزی اونجا بمونیم تا حال تو بهتر بشه. میخواستیم برای ورودت به خونه یه ببئی قربونی کنیم و عقیقه بدیم. اما بعد نظرمون عوض شد و تصمیم دیگه ای گرفتیم. باباجون و مامان جون به تصمیم ما احترام گذاشتن. اما برای شگون، باباجون یه خروس کوچولو رو برات قربونی کرد.

عزیز جون به رسم قدیما برات داریه زد و شعر سلامتی خوند و بالاخره با کلی تشریفات وارد خونه باباجون و مامان جون شدی. مامانی که خیلی نگرانت بود، کمی کنارت موند تا خیالش راحت بشه که اذیت نمیشی. عمه جون برای ملاقاتت اومد و خوشحال بود که مرررررررد شدی. آخر شب هم بابایی و مامانی اومدن تا دوباره ببیننت. اینبار زحمت کشیدن و یه رسم دیرینه رو اجرا کردن. همیشه رسم بوده یکی از وسایل پذیرایی این جور مراسم، تخم مرغ پخته با تزئین شکر و دارچین باشه. مامانی محبت کرد و تخم مرغهای رنگی این مهمونی رو تهیه کرد.

اون شب بابا یه نهال نارنج هم خرید تا به مناسبت سنت مسلمونی تو و برای همیشه شاد و سر سبز بودنت، یه نهال سبز و زیبا رو توی باغچه خونه باباجون بکاریم.

این دامن زیبای کوچولو رو هم مامان جون برات دوخته تا وقتی تحت مراقبت و استراحت هستی، توش راحت باشی.

همه چیز خوب و عالی بود تا اینکه...

بالاخره اثر داروی بی حسی و مسکن ها از بین رفت و دردهای تو شروع شد. خیلی بیتابی میکردی. تو گریه میکردی. من گریه میکردم. بابا غصه میخورد وباباجون و مامان جون ازمون مراقبت میکردن. من و مامان جون شبا تا صبح بیدار بودیم و باهات بازی میکردیم تا خوابت ببره. شبا تب میکردی و گریه و خنده ت در هم آمیخته میشد و بینهایت خوردنی میشدی. اما من که دلم نمیومد تو رو بچچچچلونمت. مجبور بودم صبر کنم تا حالت بهتر بشه.

اینجا ساعت 4 صبح بود. تو بیدار بودی و چشات اندازه گردو! اونقدر آغغغون آغغون کردی که همه با صدات بیدار شدن و اومدن بالای سرت تا باهات بازی کنن. (مثلا تب داشتی و مریض احوال بودی). این از شب ها. روزها هم یا خواب بودی. یا توی تشت آب، بازی میکردی.

خلاصه روزها یکی پس از دیگری سپری شد و پسر طلای من حالش بهتر شد و دوباره خنده های زیباش دل ما رو آب کرد و ما هم حسابی چلوندیمش.

میخواستیم برات جشن بگیریم و فامیل رو دعوت کنیم تا کنار هم خوش بگذرونیم. اما فکر کردیم یه مهمونی کوچولوی خانوادگی هم میتونه بزم شادی ما باشه. در عوض دل کوچولوهای دوست داشتنی سرزمینمون هم شاد باشه. بخاطر همین هزینه عقیقه و جشن رو برای سلامتی تو به دوستای کوچولوت در موسسه محک هدیه کردیم تا تو هم یاد بگیری شادی های کوچیک و بزرگت رو با دیگران تقسیم کنی.

یه مهمونی کوچولوی خونوادگی برات ترتیب دادیم و مامان با سلیقه ت واسه این مهمونی، نیمرو تدارک داد. البته از نوع ژله ای.

(فکر نکنید از این تخم مرغ به درد نخورهاست هااااا. زرده شو ببینین. کلی تلاش کردم  که شبیه تلاونگ بشه)

 

شما هم بفرمایید امتحان کنید. نمک نداره!

 

توضیح: روزای خیلی سختی رو گذروندیم. اما با وجود محمدمعین عزیزم، هر زشتی به زیبایی و هر سختی به آرامش تبدیل میشه. خدایا برای بودنش، سپاس!

مامان و بابای عزیزم، همسر دوست داشتنی و گلم، با تموم وجود دوستتون دارم و از اینکه شما رو دارم به خودم میبالم. برای همه کمک هاتون ممنونم.

از همه مهربونهایی که با تماس های تلفنی، پیامک ها و ملاقات های حضوری، جویای احوال ماه پسر بودن ممنون. از همه عزیزانی که محبت کردن و به محمدمعین جون هدایای نقدی و غیر نقدی دادن ممنونیم. امیدواریم که بتونیم محبتشونو جبران کنیم.( به زودی عکس هدایای غیر نقدی رو میزاریم تا شما هم ببینین. البته فقط غیر نقدی ها رو.)قهقهه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان طاها کوچولو
30 فروردین 93 14:54
عزیزم مبارک باشهخاله جون دیگه مرد شدیییییییییییییییییییییییانشاالله صحیح و سلامت باشی گلممامان مریم شما هم مثل من دل دیدن این چیزهارو ندارین.من کلا داخل مطب نموندم رفتم بیرون و همش گریه می کردمو خدارا صدا میزدم که به بچه ام هیچی نشه.وای خیلی روزهای سختی بود
خاله حکیمه(مامان غزل جون)
30 فروردین 93 16:59
مبارکه مبارکه ایشالله دامادش کنی مریم جان مطالب بسیار جالب و تکان دهنده بودند با اینکه پسر ندارم امّا نمی دونم چرا لحظه های بیتابیتو حس می کردم
خاله حکیمه(مامان غزل جون)
30 فروردین 93 17:00
مریم جان، مادر محمّدمعین جان روز مــــــــــــــــــــــــــادر مبارکت باشه
فاطیما(مامان ایلیا)
10 اردیبهشت 93 14:20
وااااااااااااااای مبااارک باشه گلم مبارک باشه سنت مسلمونی مریم جون به خدا میدونم چی کشیدی خدا رو شکر راحت شدی واااااای خیلی خیلی کار سخت و بزرگیه نصف عمر مامانا تموم میشه من که نتونستم برم تو اتاق