محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

ماه کوچولوی آسمون زندگی مامانی و بابایی

من یک مادرم

مادر که باشی گاهی پاهایت برایت حکم دست هایت را دارند وقتی کودک در آغوش توست و لحظه ای نمیتوانی از او دست بکشی و کاری انجام بدهی وسیله ای که لازم داری با دست پا بر میداری... مادر که باشی گاهی هر عضوی نقش عضو دیگر را میتواند بازی کردن... مادر که باشی گاهی آنقدر صبور میشوی که خودت پس از گذشت از آن مرحله و بحران به آن همه جسارت و صبر خودت دست مریزادی میگویی حسابی... مادر که باشی حاضری تو درد بکشی اما کودکت آرام بخوابد... مادر که باشی وقتی کودکت از درد به خود میپیچد دنبال دلیل درد در خودت میگردی چه کردم چه خوردم چه دادم خورد که این گونه کودکم بی تاب است... مادر که باشی نمیتوانی با هر سرفه کودکت نگویی:جانم قربانت شوم...
1 ارديبهشت 1393

میم الف دال ر

خدا بهشت را خلاصه کرد درمیان دستانت ... و تو بهشت را رها کردی تا مرا در آغوش خود بگیری و آغوش امنت پناه من شد                                         و اینگونه بهشت به زیر پاهای تو افتاد   ...
1 ارديبهشت 1393

سنت مسلمونی

ماه کوچولوی من! روز شنبه ٢٣ فروردین در حالیکه ٣ماه و١٩ روز سن داشتی و کمی داروی مسکن مصرف کرده بودی، همراه با مامان و بابا و مامانی و مامان جون رفتی مطب خانم دکتر ستاره سلطانی. اون موقع نمیدونستی اینجا کجاست و چرا اومدی. ولی بعدش فهمیدی. درحالیکه از استرس دست و پام میلرزید تو رو بغل گرفته بودم. تو هم تو بغلم آروم بودی و با مامانی و بابا بازی میکردی. تا اینکه نوبتمون شد و رفتیم داخل اتاق خانم دکتر. تو رو گذاشتم روی تخت و به اصرار خانم دکتر و مامانی و مامان جون اومدم کنار. در حالیکه بابا دستها و مامان جون پاهاتو فیکس کرده بودن، خانم دکتر آمپول بی حسی رو بهت تزریق کرد. تو خیلی گریه کردی و من هول شدم اما مامانی نزاشت بیام کنارت و مدام مواظبم...
28 فروردين 1393

محمد داوود جون جشن سنت مبارک

پنجشنبه گذشته جشن ختنه سورون محمد داوود جون بود.همگی رفتیم خونشون و تو شادی شون شریک شدیم.خیلی خوش گذشت. البته میتونست بیشتر هم خوش بگذره. ولی تو همش بهونه میگرفتی و با اهل فامیل غریبی میکردی. بخاطر همین من و تو بیشتر طول جشن، توی اتاق فاطمه زهرا جون سرگرم بودیم و بعد از جشن، زودتر از بقیه برگشتیم خونمون. وقتی هم که جشن تموم شد یه عکس خوشگل از آقا محمدداوود و یه توپ کوچولوی ناز بهمون یادگار دادن که توپش به لطف پرنیا خانم قل خورد و رفت زیر تخت و همونجا موند تا بعدا باباجون برات بیارش.اینم عکس محمد داوود جون: ایشالا جشن دومادیت محمد داوود جونم. ...
23 فروردين 1393

تمرین کشتی گیری

ناز پسرم الهی قربونت برم که قراره ورزشکار بشی مامانم. عمو مجتبی(بابای پرنیا جونی) هر وقت میاد سمنان ازت میپرسه کی بزرگ میشی تا با هم کشتی بگیریم پهلوون؟ آخرین باری که رفتیم پیش دکتر نوری پور، آقای دکتر گفت این آقا تنبله باید تمرین گردن گیری بکنه. برای اینکه هم به آقای دکتر ثابت کنیم که تو تنبل نیستی و هم به عمو مجتبی ثابت بشه که پیش تو کم میاره، تمرینات فشرده تو شروع کردیم. اینم عکسای تمرین: پسر طلا به جای اینکه یاد بگیره گردنشو بیاره بالا، خسته شد و به پهلو دراز کشید. بعدم خودشو واسه مامانی لوس کرد (مامانی بیخیال تمرین. من خوابم میاد) ...
23 فروردين 1393

ماممممممممممممممممممم

پسر مامان خیلی خوشحالم که اولین شبه کلمه رو تونستی ادا کنی الهی فدات بشم گلم. تا به حال وقتی کلمه های "بابا" و "ماما" رو میگفتیم، تمرین تکرار میکردی.از دو ماهگی با شنیدن کلمه "بابا"، میگفتی:آآآآآآآ و با شنیدن کلمه "ماما"، لباتو جمع میکردی تا بتونی بگی "مممم". تا اینکه: نوزدهم فروردین ماه بود. قرار بود شب کلی مهمون برامون بیاد و من یه عالمه کار داشتم. تو هم همش بهونه میگرفتی که بغلت کنم. گذاشتمت روی تخت و با صدای بلند باهات حرف میزدم و شعر میخوندم تا آروم بشی. اما تو اصرار داشتی که بغلت کنم. یه لحظه برگشتم و نگاهت کردم. دیدم غریبونه بغض کردی و میگی:مامـــــــــــــــــــــــــــــ...
23 فروردين 1393

دوست جون من.محمد هانی

این آقا پسر گل که یک سال و چهار ماه از تو بزرگتره،محمد هانی پسر دایی بابا و پسر دایی مجتبی ست. محمد هانی خیلی خیلی تو رو دوست داره و هر وقت تو رو میبینه بهت میگه:"هانی" یعنی نی نی! سر سفره برات قاشق میاره. تو مهمونی برات توپ میاره. وقتی هم که رفته بودیم خونشون برات رختخوابشو آورد که خیلی دوستش داره و اونو به کسی نمیده. ولی بعد یادش اومد که رختخواب خودشه و همشو ازت پس گرفت. ولی بازم میگم خیلی دوستت داره. تو هم دوستش داری و وقتی میبینیش براش حسابی میخندی. ...
23 فروردين 1393

سرباز کوچولوی امام زمان (عج)

پنجشنبه گذشته مامان جون زهرا و بابا جون محمود قرار بود بیان خونه ما. اون شب قصد داشتم به خاطر شهادت حضرت زهرا(س) شیر برنج نذری بپزم. مامان جون و بابا جون بین راه، برای ادای نذر رفته بودن امامزاده سی سر. از اونجا یه سر بند با عنوان "یا مهدی ادرکنی" و یه برگ زیارت عاشورا که عطر فوق العاده ای داشت و نمک نذری برات آوردن. سر بند رو برات بستم. خیلی دوستش داشتی. امیدوارم همیشه سرباز کوچولوی امام زمان (عج) باشی. ...
16 فروردين 1393