محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

ماه کوچولوی آسمون زندگی مامانی و بابایی

یادآوری

اونقدر سرگرم ضبط و ربط آقا طلا شدم، که یه چیزی رو فراموش کردم بنویسم. و حالا داخل پرانتز: ( شب بله برون عمه، خونواده آقا داماد یه دسته گل خیلی خوشگل واسه عمه هدیه آوردن. اما متاسفانه نشد که پسری با اون گل عکس بگیره. چند روز بعد هم که دوباره رفتیم خونه بابایی و مامانی، عمه جون دسته گل خوشگلشو خشک کرده بود تا به یادگار نگه داره و اینطوری بود که به جای اون با یکی از سبد گلهای هدیه که واسه عمه و عمو آورده بودن عکس گرفت. جای اون گل خوشگل تو وبلاگ پسری، خاااااالی!)
27 اسفند 1392

خانواده محترم آقای سین

یکی یه دونه من! یه رسم قدیمی که مامان جون زهرا اونو تو خونواده باب کرده اینه که هر ساله عید نوروز، تنها به خونه هامون نمیاد بلکه به اتاق بچه ها هم راه پیدا می کنه. همیشه اتاق و کمد من و دایی جون پر از آجیل و میوه و شکلات بود تا از مهمون های اختصاصی خودمون در عید پذیرایی شایسته ای داشته باشیم. حالا وقتشه که این رسم قشنگ در مورد اتاق محمد معین جون هم اجرا بشه. هنوز عید نیومده اما... خونواده محترم آقای سین، هر کدوم یه "سین" به دست مهمون اتاقت شدن! (آقای سین، پدر محترم خانواده) (خانم سین،مادر محترم خانواده) (پسر بزرگ خانواده) (عروس خانم خانواده) (دختر خانم خانواده) (آقا داماد خونواده) ( این آقا ...
26 اسفند 1392

ببعی خورون

ناز پسرم! این چیزی که داری در کمال تعجب بهش نگاه میکنی کله یه ببعی نازه که موقع تولدت قربونی کردیم و رفت توی بهشت! مامانی نرگس لطف کرد و یه کله پاچه خوشمزه واسه ناهار امروز بار گذاشت. دستش درد نکنه. خوانواده عمو قاسم و عزیز و مامان جون اینا هم بودن. من که همیشه اکراه داشتم از خوردن کله پاچه، نمیدونم چرا این بار این غذا رو خوردم. واقعا چراااا؟؟؟؟ فکر کنم بعد از به دنیا اومدنت ذائقه من خیلی عوض شده. امروز یه عکس یادگاری هم با محدثه جون گرفتی. محدثه (دختر عموی من و بابا)، دختر خوبیه. امروزم خیلی هواتو داشت و شیشه شیر و جیلینگ رو همش برات می اورد تا سرگرمت کنه. کله پاچه رو ما خوردیم اما تو سنگین شدی و اینم نتیجش: ...
26 اسفند 1392

محمدمعین جون در مراسم بله برون (2)

آآآآآخی. نه به اون وقتی که از عروسی و روبوسی خبری نیست که نیست نه به حالا که به فاصله کمتر از یک ماه عزیزان نزدیکمون دارن عروس میشن و دوماد میشن. چهارشنبه گذشته یعنی ٢١ اسفند ماه عمه جون رو هم عروس کردیم و خیالمون راحت شد که یه عروسی دیگه هم در پیش خواهیم داشت. چهارشنبه مراسم بله برون عمه فاطمه بود و یه عموی خوب به فامیل اضافه شد. مثل همیشه پسری من خیلی خوب و مودب مراسم رو پیش برد. فقط نمیدونم چرا به محض اومدن مهمونا گرسنه شد و هوس شیر کرد. واویلاااا! فقط فرصت کوتاهی واسه سلام و احوالپرسی به من داد. بازم جای شکرش باقیه. نننننه؟؟!!! بعد هم تا آخر مراسم بغلم بود و یه چرتی هم زد. این تموم سهم ما از مراسم بود. عمه فاطمه و عمو سعید، ...
26 اسفند 1392

اولین عیدی

قراره به زودی بهار از راه برسه. همه منتظرش هستن. یکی با خرید عید یکی با خونه تکونی یکی بابرنامه ریزی سفر ... پسری من هم منتظر اولین عید نوروز زندگیشه. مامان جون زهرا به مناسبت این عید بزرگ اولین عیدی پسر طلا رو براش خریده تا امسال عید رو به اتاقش ببره. این سه تا ماهی کوچولوی قشنگ نوید اولین بهار زندگی رو به لطف مامان جون، مهمون اتاق پسر طلا کردن. مامان جون مهربون گلم دست شما درد نکنه. ...
18 اسفند 1392

هدیه قشنگ زندایی

این ماشین قشنگ با راننده کوچولوش هدیه زیبای زندایی جون واسه محمد معین کوچولوئه. آخر هفته گذشته که دایی جون به دیدن زندایی و خونواده گلش رفته بود، زندایی جون محبت کرد و این هدیه زیبا رو برای پسری فرستاد. زندایی جونم دست گلت درد نکنه. ...
18 اسفند 1392

روز پرستار

جمعه ١٦ اسفند روز ولادت حضرت زینب (س) و روز پرستار بود. مطلع شدم که خاله فرشته روز شنبه شیفت داره. میبایست خیلی پیش از این برای دیدن و جبران محبت هاش بریم دیدنش. اما نشد. این بود که من و بابایی تصمیم گرفتیم روز پرستار این کار رو بکنیم. با یه هدیه کوچولو رفتیم دیدنش. اما بین راه خوابت برد و بابا گفت بهتره نبرمت توی محیط بیمارستان. این بود که خودم تنها رفتم. وای خدای من. الهی پای هیچ مادری به اونجا باز نشه. اون راهروی طویل و بعد هم بخش اطفال و بخش ویژه NICU. قدمهایی که برمی داشتم منو یاد روزای تلخ بستری بودن تو مینداخت و خیلی اذیت می شدم. خلاصه رفتم و خاله فرشته و خاله ساره رو دیدم. خاله های مهربون سراغت رو از من میگرفتن و از احوالت می ...
18 اسفند 1392

یه مهمونی دوستانه و صمیمی

یکشنبه یازدهم اسفند ماه قرار بود خاله های مهربون با کوچولوهای نازشون بیان خونمون.البته این مهمونی ٣ بار کنسل شده بود. اما خدا رو شکر بالاخره قسمت شد تا هم مامانی دوستای قدیمی شو ببینه و هم تو با دوستای جدیدت آشنا بشی. قبل از اومدن مهمونا گذاشته بودمت توی تختت تا وسایل پذیرایی رو آماده کنم. داشتی با آویز تختت بازی میکردی و حرف میزدی.کمی بعد دیگه صدایی به گوشم نرسید اومدم دیدم ناز لالا کردی. اولش خاله حکیمه و غزل جون و خاله سمیرا و سایدا جون اومدن خونمون. غزل کوچولو خیلی آروم و خجالتی بود و همش میرفت بغل مامانش تا یواش یواش یخش باز بشه اما سایدا جون با اینکه دفعه اول بود که میومد خونمون، خوشرو بود و خیلی راحت با تو و ...
18 اسفند 1392

کوتاهی خرمن گیسو

امروز جمعه بود و روز نظافت. صبح که بیدار شدی عین همیشه مثل گل تمیز و ناز و خوشبو شدی. بعد از شستن دست و صورت و شیر خوردن و تعویض لباس و کرم زدن به صورت نازت، مامان جون ازم خواست که موهاتو کوتاه کنیم. مدتهاست که همه به خصوص بابا ازم میخوان اینکارو انجام بدم.آخه موهات مدام توی چشم و گوشت بود. اما من راضی نمیشدم و دلم نمیومد. بالاخره امروز به این کار رضایت دادم و مامان جون خیلی سریع وسایل اصلاح موهاتو آماده کرد. تو هم آماده بودی و خیلی آروم و مودب بغل مامان جون نشسته بودی. مامان جون طوری که اذیت نشی شروع کرد به اصلاح موهات. بعد کم کم نا آرومیت شروع شد. نق زدی و بهونه گرفتی و درحالیکه شیر میخوردی تو بغلم خوابت برد و ...
9 اسفند 1392