محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ماه کوچولوی آسمون زندگی مامانی و بابایی

هدیه قشنگ زندایی

این ماشین قشنگ با راننده کوچولوش هدیه زیبای زندایی جون واسه محمد معین کوچولوئه. آخر هفته گذشته که دایی جون به دیدن زندایی و خونواده گلش رفته بود، زندایی جون محبت کرد و این هدیه زیبا رو برای پسری فرستاد. زندایی جونم دست گلت درد نکنه. ...
18 اسفند 1392

روز پرستار

جمعه ١٦ اسفند روز ولادت حضرت زینب (س) و روز پرستار بود. مطلع شدم که خاله فرشته روز شنبه شیفت داره. میبایست خیلی پیش از این برای دیدن و جبران محبت هاش بریم دیدنش. اما نشد. این بود که من و بابایی تصمیم گرفتیم روز پرستار این کار رو بکنیم. با یه هدیه کوچولو رفتیم دیدنش. اما بین راه خوابت برد و بابا گفت بهتره نبرمت توی محیط بیمارستان. این بود که خودم تنها رفتم. وای خدای من. الهی پای هیچ مادری به اونجا باز نشه. اون راهروی طویل و بعد هم بخش اطفال و بخش ویژه NICU. قدمهایی که برمی داشتم منو یاد روزای تلخ بستری بودن تو مینداخت و خیلی اذیت می شدم. خلاصه رفتم و خاله فرشته و خاله ساره رو دیدم. خاله های مهربون سراغت رو از من میگرفتن و از احوالت می ...
18 اسفند 1392

یه مهمونی دوستانه و صمیمی

یکشنبه یازدهم اسفند ماه قرار بود خاله های مهربون با کوچولوهای نازشون بیان خونمون.البته این مهمونی ٣ بار کنسل شده بود. اما خدا رو شکر بالاخره قسمت شد تا هم مامانی دوستای قدیمی شو ببینه و هم تو با دوستای جدیدت آشنا بشی. قبل از اومدن مهمونا گذاشته بودمت توی تختت تا وسایل پذیرایی رو آماده کنم. داشتی با آویز تختت بازی میکردی و حرف میزدی.کمی بعد دیگه صدایی به گوشم نرسید اومدم دیدم ناز لالا کردی. اولش خاله حکیمه و غزل جون و خاله سمیرا و سایدا جون اومدن خونمون. غزل کوچولو خیلی آروم و خجالتی بود و همش میرفت بغل مامانش تا یواش یواش یخش باز بشه اما سایدا جون با اینکه دفعه اول بود که میومد خونمون، خوشرو بود و خیلی راحت با تو و ...
18 اسفند 1392

کوتاهی خرمن گیسو

امروز جمعه بود و روز نظافت. صبح که بیدار شدی عین همیشه مثل گل تمیز و ناز و خوشبو شدی. بعد از شستن دست و صورت و شیر خوردن و تعویض لباس و کرم زدن به صورت نازت، مامان جون ازم خواست که موهاتو کوتاه کنیم. مدتهاست که همه به خصوص بابا ازم میخوان اینکارو انجام بدم.آخه موهات مدام توی چشم و گوشت بود. اما من راضی نمیشدم و دلم نمیومد. بالاخره امروز به این کار رضایت دادم و مامان جون خیلی سریع وسایل اصلاح موهاتو آماده کرد. تو هم آماده بودی و خیلی آروم و مودب بغل مامان جون نشسته بودی. مامان جون طوری که اذیت نشی شروع کرد به اصلاح موهات. بعد کم کم نا آرومیت شروع شد. نق زدی و بهونه گرفتی و درحالیکه شیر میخوردی تو بغلم خوابت برد و ...
9 اسفند 1392

پسرک کتابخوان

این مجموعه کتاب که مامان جون و باباجون برای سیسمونی گل پسر تهیه کردن اولین کتابهایی هستن که پسری باهاشون آشنا شد. البته می بایست با پایان 3 ماهگی استفاده از کتابها رو شروع می کردیم. اما از اونجایی که به نظرم رسید نسبت به تغییرات دو ماهه نوزادان که معمولا دکترها و کارشناس ها عنوان میکنن، دقتت بیشتره، از پایان 2 ماهگی آموزش با اونها رو برات شروع کردم. اولش با دیدن تصویر متعجب بودی . مثل هر چیز جدیدی که میبینی. اما بعد آروم آروم و با دقت تصاویر کتابها رو نگاه میکردی. تصاویر صفحات مقابل به هم رو مقایسه میکردی آخرشم میخندیدی و کمی براشون حرف میزدی. قربون پسر کتابخونم برم. نمیدونم چرا اصلا دوست نداری بابا برات کتاب قصه بخونه. ...
9 اسفند 1392

عکس های یادگاری

آویز موزیکال تختت رو خیلی دوست داری. من برای خریدنش واقعا از مامان جون و باباجون ممنونم. چون هر وقت کار دارم این آویز حسابی سرتو گرم میکنه. بعدا حتما عکسشو میزارم. آخه برای انجام خونه تکونی خیلی بهش مدیونم. توی این عکس تقریبا خسته بودی وگرنه انقدر دست و پا میزنی و براش میخندی که نگو. اگه بخوای بخوابی دنیا رو آب ببره تو رو خواب میبره.اینجوری: ... و امان از وقتی که نخوای بخوابی. هزار بار چرت میزنی و بعد قایم موشک بازی میکنی، اما نمیخوابی که نمیخوابی. ...
9 اسفند 1392

دومین ماهگشت

نازنینم 2 ماه از روزهای با هم بودنمون گذشت. روزهای پر خاطره تکرار نشدنی. روزهای زیبایی که زیبایی شو مدیون وجود زیبای توست. خدایا برای وجود نازنینش هزاران بار سپاس! ...
9 اسفند 1392

اولین واکسن

یکشنبه چهارم اسفند دو ماهه شدی نازنینم.ه با مامان جون زهرا رفتیم مرکز بهداشت و قد  و وزنت اندازه گرفته شد. آخه تو چقدر کوچولویی مامانی. 54 سانت قد و 3 کیلو و 750 گرم وزن داری. نااازی! دکتر مرکز بهداشت معاینه ت کرد و خدا رو شکر از سلامتت خبر داد. بعدش نوبت به انجام واکسیناسیون دو ماهگی بود. واااااای خدای من. از خانم پرستار مهربون اجازه گرفتم تا ازت فیلم و عکس بگیرم تا به یادگار بمونه. داشتی با من و مامان جون بازی میکردی و انقدر ناز می خندیدی که نگو. ولی یهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــو دادت دراومد.  2تا واکسن به ران دو تا پات زدن. وقتی گریه ت گرفت بی اختیار دوربین رو رها کردم و تو رو تو بغلم گرفتم تا آرومت کنم. الهی ...
9 اسفند 1392

مراسم بله برون

مراسم بله برون دایی جون اولین جشن قشنگ زندگی ماه پسر بود. تقریبا یک هفته بعد از سفر اول، با بزرگای فامیل رفتیم خونه زندایی اینا برای مراسم بله برون. بازم خیلی خوش گذشت. خیلی ها عاشقت شدن و دست به دست چرخوندنت. تو هم پسر خیلی خوب و آرومی بودی قربونت برم. ...
9 اسفند 1392

اولین سفر زندگی گل پسر

پنجشنبه ٢٥ بهمن ماه محمد معین گلم اولین سفر زندگی رو تجربه کرد. اونم واسه یه امر خیر! این لباس زیبا رو هم مامان جون زهرا به همین مناسبت برات خریده که خیلی هم بهت میاد عزیزم. دست گل مامان جون درد نکنه. پسرم اون روز بعد از ظهر من و تو و بابا و بابا جون محمود و مامان جون زهرا و دایی علی آماده رفتن به تهران بودیم . البته بابایی احمد و مامانی نرگس و عمه جون و عزیزجون و بابایی نصراله هم با ما اومدن. اون شب رفتیم خونه عمو محمدباقر. دور هم خیلی خوش گذشت. به خصوص اینکه اون شب تو حسابی بازی کردی و خسته شدی و شب یه لالای ناز مهمون چشمای قشنگت شد. فرداش قرار بود واسه دایی علی آستین بالا بزنیم و بریم خواستگاری. البته ...
9 اسفند 1392