محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ماه کوچولوی آسمون زندگی مامانی و بابایی

روز آشتی با طبیعت

من گره خواهم زد چشمان را با خورشید دلها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد سبزه عمرتان گره خورده با شادی ها باد. محمد معینم! یکی از رسوم زیبای ما ایرانی ها، آشتی با طبیعته که هر ساله روز سیزدهم فروردین ماه این روز رو در دل طبیعت جشن میگیریم. بماند که بعضی ها این روز رو تبدیل به قهر طبیعت کردن و وقتی میرن تو دامن طبیعت جز از بین بردن زیبایی های خدادادی زمین و زشت کردن چهره بهار کار مثبتی نمیکنن. هر ساله با اهل خونواده و فامیل میزدیم بیرون از خونه و دور هم خوش بودیم. امسال به خاطر کوچولویی تو و کمی سرد بودن هوا و البته به خاطر اینکه بابا کمی مریض احوال بود، به جای دشت و پارک و ...، من وتو و بابا و باباجون و مامان ...
13 فروردين 1393

آغاز سال 1393 هجری خورشیدی و اولین نوروز محمدمعین جون

پنجشنبه ٢٩ اسفند ٩٢، من و تو وبابایی از صبح مشغول آخرین رفت و روب های پایان سال بودیم. من کار میکردم بابایی مواظب تو بود. تو بازی می کردی. بابایی کار می کرد من مواظب تو بودم تو لالا میکردی. وقتی هم من و بابایی هر دو مشغول کار بودیم تو فقط داد میزدی که یکی باهام حرف بزنه.وقتی هم میبردیمت پیش خودمون تا همزمان با کار کردن، باهات حرف بزنیم و ما رو ببینی، بازم داد میزدی که بیایین چشم تو چشم باهام حرف بزنین و باهام بازی کنین. خلاصه دو ساعت مونده به سال تحویل خوابیدی و ما هم فرصت رو غنیمت دونستیم و کارها رو به اتمام رسوندیم. وقتی بیدار شدی، ٤٠ دقیقه به عید مونده بود. لباس عیدت رو پوشیدی و شیر خوردی و با من و بابایی سر سفره هفت سین نشستی تا باه...
5 فروردين 1393

آخرین روزهای سال 92

روزای پر تلاطم سال 92 پر از اتفاق بود. از دامادی دایی و عروس شدن عمه گرفته تا اولین سرماخوردگی محمدمعین جون و بد خلقی و بیحالی پسر طلا که باعث نگرانی و بیتابی ما هم شده بود. خوب و بد، زشت و زیبا، به هر حال، برامون خاطره شد و گذشت. چند تا عکس یادگاری از پسر گلی از روزایی که سرگرم خونه تکونی و خرید عید و تکاپوی شروع سال نو بودیم میزارم تا یادمون بمونه که هر وقت خسته میشدیم، محمدمعین و لبخندهای قشنگش خستگی رو ازمون میگرفت. اینایی که روی شیمک منه، فکر نکنید شکلاته هااا! نه، اینا افکار شکلاتی منه که به لطف دایی شیمکوی من، روی شیمکم مجسم شده! وقتی کسی نماز میخونه، محمدمعین جون با دقت و علاقه بهش نگاه میکنه و با ذو...
5 فروردين 1393

نتیجه یک ماه فروشگاه گردی

این کلاه کوچولو، نتیجه یکماه گشت و گذار توی فروشگاه های سیسموی فروشیه. هیچ کلاهی اندازه سر پسری نبود.آخه تو چراااا انقدر کوچولویی مامانی؟ مبارکت باشه مامانم. ...
27 اسفند 1392

عید خوشمزه

واااای! اگه من میدونستم عید نوروز انقدر خوششششمزه ست..... تعارف نکنید. بفرمایید دهنتونو شیرین کنید. بففففرمایید! پی نوشت: با تشکر ویژه از صاحبان محترم آجیل و شکلات.آخه خودمون همشو گذاشتیم واسه خود خود خود عید. ...
27 اسفند 1392

یادآوری

اونقدر سرگرم ضبط و ربط آقا طلا شدم، که یه چیزی رو فراموش کردم بنویسم. و حالا داخل پرانتز: ( شب بله برون عمه، خونواده آقا داماد یه دسته گل خیلی خوشگل واسه عمه هدیه آوردن. اما متاسفانه نشد که پسری با اون گل عکس بگیره. چند روز بعد هم که دوباره رفتیم خونه بابایی و مامانی، عمه جون دسته گل خوشگلشو خشک کرده بود تا به یادگار نگه داره و اینطوری بود که به جای اون با یکی از سبد گلهای هدیه که واسه عمه و عمو آورده بودن عکس گرفت. جای اون گل خوشگل تو وبلاگ پسری، خاااااالی!)
27 اسفند 1392

خانواده محترم آقای سین

یکی یه دونه من! یه رسم قدیمی که مامان جون زهرا اونو تو خونواده باب کرده اینه که هر ساله عید نوروز، تنها به خونه هامون نمیاد بلکه به اتاق بچه ها هم راه پیدا می کنه. همیشه اتاق و کمد من و دایی جون پر از آجیل و میوه و شکلات بود تا از مهمون های اختصاصی خودمون در عید پذیرایی شایسته ای داشته باشیم. حالا وقتشه که این رسم قشنگ در مورد اتاق محمد معین جون هم اجرا بشه. هنوز عید نیومده اما... خونواده محترم آقای سین، هر کدوم یه "سین" به دست مهمون اتاقت شدن! (آقای سین، پدر محترم خانواده) (خانم سین،مادر محترم خانواده) (پسر بزرگ خانواده) (عروس خانم خانواده) (دختر خانم خانواده) (آقا داماد خونواده) ( این آقا ...
26 اسفند 1392

ببعی خورون

ناز پسرم! این چیزی که داری در کمال تعجب بهش نگاه میکنی کله یه ببعی نازه که موقع تولدت قربونی کردیم و رفت توی بهشت! مامانی نرگس لطف کرد و یه کله پاچه خوشمزه واسه ناهار امروز بار گذاشت. دستش درد نکنه. خوانواده عمو قاسم و عزیز و مامان جون اینا هم بودن. من که همیشه اکراه داشتم از خوردن کله پاچه، نمیدونم چرا این بار این غذا رو خوردم. واقعا چراااا؟؟؟؟ فکر کنم بعد از به دنیا اومدنت ذائقه من خیلی عوض شده. امروز یه عکس یادگاری هم با محدثه جون گرفتی. محدثه (دختر عموی من و بابا)، دختر خوبیه. امروزم خیلی هواتو داشت و شیشه شیر و جیلینگ رو همش برات می اورد تا سرگرمت کنه. کله پاچه رو ما خوردیم اما تو سنگین شدی و اینم نتیجش: ...
26 اسفند 1392

محمدمعین جون در مراسم بله برون (2)

آآآآآخی. نه به اون وقتی که از عروسی و روبوسی خبری نیست که نیست نه به حالا که به فاصله کمتر از یک ماه عزیزان نزدیکمون دارن عروس میشن و دوماد میشن. چهارشنبه گذشته یعنی ٢١ اسفند ماه عمه جون رو هم عروس کردیم و خیالمون راحت شد که یه عروسی دیگه هم در پیش خواهیم داشت. چهارشنبه مراسم بله برون عمه فاطمه بود و یه عموی خوب به فامیل اضافه شد. مثل همیشه پسری من خیلی خوب و مودب مراسم رو پیش برد. فقط نمیدونم چرا به محض اومدن مهمونا گرسنه شد و هوس شیر کرد. واویلاااا! فقط فرصت کوتاهی واسه سلام و احوالپرسی به من داد. بازم جای شکرش باقیه. نننننه؟؟!!! بعد هم تا آخر مراسم بغلم بود و یه چرتی هم زد. این تموم سهم ما از مراسم بود. عمه فاطمه و عمو سعید، ...
26 اسفند 1392

اولین عیدی

قراره به زودی بهار از راه برسه. همه منتظرش هستن. یکی با خرید عید یکی با خونه تکونی یکی بابرنامه ریزی سفر ... پسری من هم منتظر اولین عید نوروز زندگیشه. مامان جون زهرا به مناسبت این عید بزرگ اولین عیدی پسر طلا رو براش خریده تا امسال عید رو به اتاقش ببره. این سه تا ماهی کوچولوی قشنگ نوید اولین بهار زندگی رو به لطف مامان جون، مهمون اتاق پسر طلا کردن. مامان جون مهربون گلم دست شما درد نکنه. ...
18 اسفند 1392