محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ماه کوچولوی آسمون زندگی مامانی و بابایی

یک روز خوب در کنار یک دوست خوب

1393/2/27 0:08
نویسنده : مامان مریم
434 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی واسه مراسم عقد دایی جون رفته بودیم تهران، همش مزاحم پرنیا جونی و مامان و باباش بودیم. خیلی اذیتشون کردیم. پرنیا  جونی و مامان و باباش مارو ببخشین.

پرنیا  دخمل خاله منه که من بهش میگم ممل. آخه خیلی ناز و مهربونه و  تو رو بینهایت دوست داره. اونقدر که از اول صبح که از خواب بیدار میشد تا آخر شب که میخوابید هر وقت چشمای نازش به تو می افتاد میدوید به سمتت تا تو رو بوس و ناز کنه. وقتی هم کسی تو رو بغل میگرفت، داد میزد و گریه میکرد تا تو رو ازش دور نکنن. و نکته جالب توجه این که پرنیا جون به نام بوس کردن، دیگران رو گاهی با دندونای کوچولوش گاز میگیره از جمله منو. اما هیچوقت هیچوقت تو رو گاز نگرفت و همیشه با مهربونی بوست کرد. یکی از روزایی که تهران بودیم رفتیم خونه خاله مهناز اینا. اونجا تو و پرنیا حسابی سینی سواری کردین و خوش گذروندین.

قااان قااان

بعد هم که برگشتیم خونه خاله منصوره جون، عمو مجتبی و باباجون محمود شما رو توی حیاط یه عالمــــــــــه کالسکه سواری دادن که منم ازتون عکس گرفتم.

01

پرنیا: تو با اجازه کی سوار کالسکه من شدی؟؟؟؟

محمد معین: از هوای تازه لذت ببر و به این چیزا فکر نکن. مال من و تو نداره!

02

پرنیا: اااااا ، الان حسابتو میرسم!

محمد معین: بیخیال، شوخی نکن بابا!

03

پرنیا: حالا که این طور شد تو هم بی اجازه یه بووووووس بده!

محمدمعین: نـــــــــــــه، مامان!!!!!

04

پرنیا: من نبودم!

محمد معین: حسابتو میرسم! ( امان از دخترای این دوره و زمونه!!!!)

پسندها (3)

نظرات (7)

فاطیما(مامان ایلیا)
28 اردیبهشت 93 17:44
واقعا که دخملای این دوره و زمونه شرم و حیا ندارن بووووس؟ واقعا که!
فاطیما(مامان ایلیا)
28 اردیبهشت 93 17:46
مریم جون تخت ایلیا هم متحرک بود اما از وقتی ایلیا یاد گرفت توش باایسته از حالت گهواره در آووردیم و فقط ثابت قرار دادیم رو کناره ها آخه میترسیدم وقتی می ایسته با حرکت تخت تعادلش به هم بخوره
فاطیما(مامان ایلیا)
28 اردیبهشت 93 17:47
صد در صد این محمد معینی که من میبینم با این همه هوش و ذکاوت یه چند درجه ای هم از ایلیا شیطون تر خواهد شد خودت رو آماده کن عزیزم
مامان اهورا (نرگس)
8 خرداد 93 18:30
چرا اینقدر ترسیده؟؟؟!!!!!از بس که حیا داره پسرمون...مگه نه ؟؟؟؟!!!
خاله حکیمه(مامان غزل)
9 خرداد 93 1:28
الهی دورت بگردم خاله چقد بانک شدی به مامانت بگو برات اسفند دود کنه
خاله حکیمه(مامان غزل)
9 خرداد 93 1:29
مامانت که دائما می خنده پس اخم های تو به کی رفته خاله جوووووووووووووون
آسمون بی ستاره
19 خرداد 93 13:46
ای وای امون ازدخترای امروزی ولی محمد جان چرا گریه ؟؟ اون که تورو خیلی دوسداره نترس بابا بوسه دیگ چیزی نیست که !!
مامان مریم
پاسخ
آخه من خیلی با حیا هستم خاله.