سمنان تا اراک در چند روز
ماه پسرم!
سه شنبه هفته گذشته بود که همراه با باباجون و مامان جون و دایی و زندایی رفتیم ورامین. تو راه حسابی با دایی بازی کردی و به به خوردی و خوابیدی.
بین راه برای استراحت و اقامه نماز جلوی یه مسجد که اسمش یادم نیست توقف کوتاهی داشتیم.محیط مسجد برات جدید بود. واسه همین با کنجکاوی تمام، همه زوایای اون رو زیر نظر میگرفتی و هر گوشه رو با دقت نگاه میکردی و بعد میرفتی سراغ قسمت بعدی. چند تا عکس یادگاری هم گرفتی.
زنجیر علم رو که توی این عکس محکم به دستت گرفتی، رها نمیکردی و اون رو طوری سفت گرفته بودی که وقتی مامان جون میخواست اونو از دستت جدا کنه، سر علم به شدت تکون میخورد. قربون پسر پهلوونم برم.
رفتیم خونه زندایی جون ، بعد ازکلی بازی کردن با الینا جون، من و تو باباجون ومامان جون راهی تهران شدیم. بین راه خیلی خسته و کلافه بودی.
بالاخره رسیدیم تهران و تو با دیدن پرنیا جون همه خستگی راه و گرمای هوا رو به یکباره فراموش کردی.
اون شب رو خونه پرنیا جون مهمون بودیم و فردا صبح زود همراه با پرنیا جونی و مامان و باباش به سمت اراک حرکت کردیم تا به خونواده خاله مهناز که برای تعطیلات به خونه تابستونی شون توی روستای نوده رفته بودن ملحق بشیم.
بین راه بازی کردی و به به خوردی و کمی خوابیدی.
بین راه برای استراحت حوالی قم توقف داشتیم تا صبحانه بخوریم. پرنیا جون که علاقه زیادی به خوردن پنیر داره، لقمه های خاله منصوره رو تو هوا میقاپید و پنیرشو به بدن میزد و نون رو رها می کرد. تو هم که تو هوای سرد جرات نمیکردی از چادر مامان جون فاصله بگیری.
به شدت باد میوزید و هوا سرد بود به خاطر همین من و تو خیلی زود برگشتیم توی ماشین تا تو اذیت نشی.اما حسابی سر و صورت خودتو زخمی کردی.
چند روزی هم که توی اراک بودیم، هوا خیلی سرد بود و ما نتونستیم جایی بریم. فقط گاهی توی حیاط خونه خاله جون اینا کنار درختای میوه قدم میزدیم . خیلی زود دوباره برمیگشتیم توی خونه.یکبار هم که رفتیم مسجد، تصور من این بود که با دیدن ازدحام جمعیتی که برات غریبه هستن خیلی غریبی و بیتابی کنی و مجبور بشم زود برگردم. اما خوشبختانه تو پسر خوش رو و خنده رویی بودی و اونجا با همه بازی میکردی و میخندیدی.
این چند روز با پرنیا جون حسابی بازی کردی و خوش گذروندی. چند تا عکس هم کنار بعضی از درختا گرفتیم. دوست داشتم عکسای خوشمل زیادی از تو و پرنیا جون کنار بوته های گل و درختهای میوه بگیرم اما متاسفانه نشد.
... و اما یه یادگاری زیبا از این سفر:
روز آخر که اونجا بودیم پرنیا جون و خاله ها و باباش رفتن آشتیان تا سوغاتی بخرن. من و تو هم برای اینکه مبادا تو اذیت بشی نرفتیم، اما عمو مجتبی و خاله منصوره لطف کردن و یه یادگاری از این سفر برای تو خریدن. دستشون درد نکنه. اینم یادگار این سفر: