محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ماه کوچولوی آسمون زندگی مامانی و بابایی

سمنان تا اراک در چند روز

1393/3/18 17:31
نویسنده : مامان مریم
781 بازدید
اشتراک گذاری

ماه پسرم!

سه شنبه هفته گذشته بود که همراه با باباجون و مامان جون و دایی و زندایی رفتیم ورامین. تو راه حسابی با دایی بازی کردی و به به خوردی و خوابیدی.

بین راه برای استراحت و اقامه نماز جلوی یه مسجد که اسمش یادم نیست توقف کوتاهی داشتیم.محیط مسجد برات جدید بود. واسه همین با کنجکاوی تمام، همه زوایای اون رو زیر نظر میگرفتی و هر گوشه رو با دقت نگاه میکردی و بعد میرفتی سراغ قسمت بعدی. چند تا عکس یادگاری هم گرفتی.

زنجیر علم رو که توی این عکس محکم به دستت گرفتی، رها نمیکردی و اون رو طوری سفت گرفته بودی که وقتی مامان جون میخواست اونو از دستت جدا کنه، سر علم به شدت تکون میخورد. قربون پسر پهلوونم برم.

رفتیم خونه زندایی جون ، بعد ازکلی بازی کردن با الینا جون، من و تو باباجون ومامان جون راهی تهران شدیم. بین راه خیلی خسته و کلافه بودی.

بالاخره رسیدیم تهران و تو با دیدن پرنیا جون همه خستگی راه و گرمای هوا رو به یکباره فراموش کردی.

اون شب رو خونه پرنیا جون مهمون بودیم و فردا صبح زود همراه با پرنیا جونی و مامان و باباش به سمت اراک حرکت کردیم تا به خونواده خاله مهناز که برای تعطیلات به خونه تابستونی شون توی روستای نوده رفته بودن ملحق بشیم.

بین راه بازی کردی و به به خوردی و کمی خوابیدی.

بین راه برای استراحت حوالی قم توقف داشتیم تا صبحانه بخوریم. پرنیا جون که علاقه زیادی به خوردن پنیر داره، لقمه های خاله منصوره رو تو هوا میقاپید و پنیرشو به بدن میزد و نون رو رها می کرد. تو هم که تو هوای سرد جرات نمیکردی از چادر مامان جون فاصله بگیری.

به شدت باد میوزید و هوا سرد بود به خاطر همین من و تو خیلی زود برگشتیم توی ماشین تا تو اذیت نشی.اما حسابی سر و صورت خودتو زخمی کردی.

چند روزی هم که توی اراک بودیم، هوا خیلی سرد بود و ما نتونستیم جایی بریم. فقط گاهی توی حیاط خونه خاله جون اینا کنار درختای میوه قدم میزدیم . خیلی زود دوباره برمیگشتیم توی خونه.یکبار هم که رفتیم مسجد، تصور من این بود که با دیدن ازدحام جمعیتی که برات غریبه هستن خیلی غریبی و بیتابی کنی و مجبور بشم زود برگردم. اما خوشبختانه تو پسر خوش رو و خنده رویی بودی و اونجا با همه بازی میکردی و میخندیدی.

 این چند روز با پرنیا جون حسابی بازی کردی و خوش گذروندی. چند تا عکس هم کنار بعضی از درختا گرفتیم. دوست داشتم عکسای خوشمل زیادی از تو و پرنیا جون کنار بوته های گل و درختهای میوه بگیرم اما متاسفانه نشد.

... و اما یه یادگاری زیبا از این سفر:

 روز آخر که اونجا بودیم پرنیا جون و خاله ها و باباش رفتن آشتیان تا سوغاتی بخرن. من و تو هم برای اینکه مبادا تو اذیت بشی نرفتیم، اما عمو مجتبی و خاله منصوره لطف کردن و یه یادگاری از این سفر برای تو خریدن. دستشون درد نکنه. اینم یادگار این سفر:

پسندها (3)

نظرات (10)

مامان غزل جون
19 خرداد 93 0:12
همیشه به سفـــــــــــــــر
مامان غزل جون
19 خرداد 93 0:12
آفرین عزیزم که زنجیر زدنو تمرین کردی ایشالله قراره یه روز واقعا زنجیر زن امام حسین(ع) بشی پسرم
مامان غزل جون
19 خرداد 93 0:15
خیلی برام سواله که مامان عتیقه کجا بود وقتی تو داشتی خودزنی می کردی اماااااااااااااااااان از دست مامانت راستی مامانت برات تعریف کرده که یه روز سوسک رفته بود تو آستینش بعدش ما کف کردیم از خنده
مامان مریم
پاسخ
اااا بدجنس خانم قرار نبود اسرارمو فاش کنیا. یادش بخیر با یادآوریش کلی خندیدم.
مامانش
19 خرداد 93 9:20
سلام سفر بخیر به سلامتی
مامان نی نی کوچولو
19 خرداد 93 10:32
سفر به خیر خاله جونمعلومه حساااااااااااااااااااااااااابی بهت خوش گذشته ها کلکماشینت هم خوشگله مبارکت باشه خاله جون
مامان مریم
پاسخ
مرسی خاله ممنون
آسمون بی ستاره
19 خرداد 93 13:53
الهی فدات بشه خاله که اولین سفرتو با مامان اینا رفتی مطمئنم خیلی صبور بودی گلم . بوس رو پیشونی زخم و زیلیت !!
مامان مریم
پاسخ
مرسی خاله جون ولی اولیش نبودا
خاله عاطی
20 خرداد 93 0:46
سلام کوچولو خوبی؟ چقد شما نازی ب منم سربزن
مامان مریم
پاسخ
ای به روی چشم!
مامان فاطیما
20 خرداد 93 17:02
همیشه به سفر واااای چقد سرد بوووده!!!
مامان مریم
پاسخ
خییییلی
مامان فاطیما
20 خرداد 93 17:03
پرنیا جون خیلی لاو میترکونه مشکل اخلاقی نداره؟
مامان مریم
پاسخ
نه عزیزم دختر تهرونیه و از هر نظر ریلکس. لا مشکل!
مامان فاطیما
20 خرداد 93 17:03
آخ آخ بمیرم تموم صورتش رو زخمی کرده!!!
مامان مریم
پاسخ
نمیدونی وقتی دیدم صورتش زخمی و خونی شده چه حالی شدم.