در انتظار تولد تو
پسرک نازم. ماه هاست که منتظر اومدنتم و هر هفته میرم دنبال اینکه بدونم چه تغییراتی در تو رخ داده و چقدری شدی. به امید خدا این هفته، هفته آخره و بعدش می تونم بغلت کنم و با به پایان رسیدن این انتظار، روی ماهتو ببوسم.
از شهریور تا پایان سال، توی فامیل، هر ماه منتظر به دنیا اومدن یکی از دوستات بوده و هستیم. شهریور امسال تولد سام کوچولو، باعث شور و حال بین فامیل شد. یه ماه بعد (مهرماه) دلینا کوچولو به دنیا اومد و دل مامان و باباش شاد شد. محمد داوود کوچولو هم توی آبان (روز عاشورا) به دنیا اومد. توی آذر ماه هم زهرا کوچولو به دنیا اومدو داداشش طاها کوچولو رو از تنهایی درآورد. کوچولوی بعدی به امید خدا تویی. و حالا خیلی ها منتظر به دنیا اومدنت هستن و از همه بیشتر من و بابایی که خیلی بی تاب اومدنت هستیم. چند روز پیش من و مامان جون زهرا ساک بیمارستان رو بستیم و واسه اومدنت اعلام آمادگی کردیم. نمیدونی هر دومون وقتی لباس های کوچولوی تو رو توی ساک میذاشتیم چه ذوقی داشتیم.بابا امیر و باباجون محمود هم تخت من و گهواره تو رو واسه روزایی که باید تو خونه تحت مراقبت باشیم آماده می کردن.
این روزا همه چیز برامون یه رنگ و بوی دیگه ای داره. آخه قرار یه فرشته کوچولو از دل آسمون کنده بشه و به زمین بیاد و ما منتظر این مسافر کوچولوئیم. به خصوص واسه من دنیا یه جور دیگه ست آخه قراره خدای خوب و مهربون با اومدن تو بهشت رو زیر پاهام پهن کنه. باورم نمیشه که دارم "مادر" میشم. منم مثل تو اولین فرزند مامانم هستم و با به دنیا اومدن من مامانم "مادر" شد. همیشه وقتی از حس و حال مادر بودنش برام میگفت، احساساتش رو درک می کردم اما برام خیلی هم ملموس نبود ولی این روزا خیلی بیشتر مامان جون زهرا رو درک می کنم و به داشتنش میبالم.
کوچولوی نازم خوب میدونم که به دنیای بیرون از رحم کاملا آگاهی. اینو از خاطرات دوران بارداری تجربه کردم. هروقت کسی ازت تعریف می کرد یا برات هدیه ای می داد خیلی شاد بودی و وول می زدی. مثلا همین دیروز که واسه سونوگرافی رفته بودم قبل از ورود به اتاق پزشک داشتم باهات حرف می زدم و قربون صدقه ت می رفتم و مدام میگفتم میبوسمت کوچولو.وقتی وارد اتاق شدم و چهره قشنگت رو توی مانیتور دیدم کلی ذوق داشتی و لبهای کوچولوت رو غنچه کردی بودی. انگار داشتی یه بوووس خوشگل واسه مامانی میفرستادی. این عکس العمل تو، آقای دکتر رو هم به خنده انداخته بود. شب هم که بابایی از سر کار اومد و داشتم از قشنگی هات براش تعریف می کردم خودتو لوس می کردی و مدام ورجه وورجه می کردی. چند روز پیش هم که پرنیا کوچولو و مامان و باباش سمنان بودن، من کمی کسالت داشتم واسه همین توی اتاق دایی علی روتختش دراز کشیده بودم. پرنیا نانازی بهونه می گرفت و مامان جون واسه اینکه سرگرمش کنه با صدای بلند می گفت محمدمعین زودتر بیا با پرنیا بازی کن. تو هم که صدای مامان جون رو شنیده بودی زود شروع کردی به لگد زدن. ای وروجک بازیگوش! کلی خاطره قشنگ از این روزا دارم که همشو توی دفتر خاطراتت نوشتم. ان شاء الله روزی که باسواد شدی همشو می دم بخونی.
خدای مهربونم!
واسه نعمت بزرگی که بهم دادی ازت ممنونم. بهم لیاقت داشتنش رو هم عطا کن و کمکم کن تا بتونم از هدیه خوبت درست مراقبت و نگهداری کنم واز همه مهمتر بتونم اونو به نحو شایسته ای تربیت کنم.
خدای خوبم، به قدر خوبی خودت دوستت دارم و ازت می خوام مواظب خونوادم و عضو کوچولوی خونواده باشی و هرگز تنهامون نذاری. عاقبت دنیا و آخرتمون رو به نیکی رقم بزن. آمین!