تولدت مبارک ماه کوچولو
چهارشنبه چهارم دی ماه بود. صبح خیلی زود من و بابا و مامانی و مامان جون رفتیم بیمارستان شفا.
بعدش واسه شنیدن صدای قلب کوچولوت رفتیم لیبر.
بعدش رفتیم بخش زنان و زایمان و من با مشخص شدن اتاق و تختم، گان پوشیده و آماده شدم.
کمی بعد با راهنمایی خانم پرستار مهربون، به همراه مامانی و مامان جون راهی اتاق عمل شدم.
بعد از کلی التماس دعا و گریه خوشحالی و استرس و... از ریکاوری وارد اتاق عمل شدم و آقای دکتر محمدپور با تمام مهارتی که داشت به بی حس کردن کمرم مشغول شد و در طول عمل مدام مراقبم بود. کمی بعد خانم دکتر رزمی وارد اتاق شد و بعد از یه صحبت کوچولو، مشغول عمل سزارین شد. توی اون مدت فقط داشتم دعا می کردم. واسه سلامتی تو، واسه همه اونایی که التماس دعا گفتن، واسه همه اونایی که می دونستم مشکلی دارن. آخه می گن یکی از وقتایی که خدا آدما رو حاجت روا می کنه، موقع تولد فرشته هایی مثل توئه. ساعت هشت و نیم صبح بود تو حال خودم بودم که یه دفعه صدای قشنگ تو رو شنیدم. داشتی گریه می کردی.از خود بی خود شدم و گریه کردم و خدا رو هزاران بار شکر کردم.خیلی حال قشنگی بود. دکتر محمدپور آرومم کرد و کمی بعد یه پرستار مهربون دیگه صدام کرد و ازم خواست به سمت راستم نگاه کنم. وقتی سرمو به سمت راست برگردوندم تو رو تو بغل اون خانم پرستار دیدم. واااا خدای من! هیچوقت و تحت هیچ شرایطی اون لحظه و اون صحنه روفراموش نمی کنم. زیباترین لحظه عمرم بود. دیدن تو با اون چهره ناز، آرزوی تموم روزهایی بود که به سختی و با انتظار پشت سر گذاشته بودم.
بعد از عمل دوباره به ریکاوری برگشتم و کمی بعد از اینکه آقای پرستار سر به سرم گذاشت و ازم کلی اطلاعات راجع به تو گرفت، بابا و مامانی و مامان جون اومدن بالای سرم. منم اولین چیزی که گفتم این بود که تو رو دیدم و صدای قشنگت رو شنیدم. من می گفتم و دل اونا آب می شد.
کمی بعد از اینکه منو به بخش منتقل کردن، تو هم اومدی و اولین دیدار من و تو و بابا درکنار هم شکل گرفت. بابا به کمک مامان جون تو رو بغل کردو روی سینه من گذاشت. تو که داشتی گریه می کردی، آروم شدی و با دست کوچولوت دست منو محکم گرفتی. بلافاصله خانم دکتر زهرا طاهریان با یه خانم پرستار وارد اتاق شدن و کمی بعد از معاینه تو، دستور بستری شدن تو در بخش نوزادان داده شد. خیلی نگرانت بودم و غصه می خوردم. اون روز ساعت ملاقات هر کی به دیدنمون اومد با جای خالی تو روبروشد.تا شب صبر کردم. اون شب مامانی پیشم بود و ازم مراقبت می کرد. من خیلی بیتابی می کردم واسه دیدنت. تا اینکه ساعت ده و نیم بهم اجازه دادن از تختم بلند شم و کمی راه برم و برام شرط گذاشتن که چند ساعت بعد که موفق به راه رفتن شدم اگه حالم خوب باشه بزارن بیام تو رو ببینم. نزاشتم به نیم ساعت هم بکشه. به هر زحمتی بود به کمک مامانی نشستم و کمی بعد از تخت بلند شدم و کمی راه رفتم بعد هم مامانی رو فرستادم پیش پرستار تا بهش بگه که من حالم خوبه و موفق به راه رفتن شدم و حالا یه ویلچر واسه رفتن به بخش نوزادان می خوام. پرستار از سرعت عمل و عجله من واسه دیدنت متعجب شده بود. خلاصه اومدم بخش نوزادان و بالاخره تو رو دیدم.
توی انکیباتور شماره 2 بستری بودی. وقتی رسیدم نزدیک انکیباتور آروم دستتو آوردی بالا. انگار فهمیده بودی که من اونجام. من گریه میکردم و قربون صدقه ت می رفتم. تو هم شروع کردی به گریه کردن. بخاطر اینکه هنوز تعادل کامل نداشتم بهم اجازه بغل گرفتنت رو نمی دادن. در انکیباتور رو باز کردم و نوازشت کردم و خواستم آروم باشی. تو هم پسر حرف گوش کنی بودی و آروم شدی. وقتی باید برمی گشتم دوباره گریه کردی و دستمو محکم نگه داشتی. نازت کردم و خوابت برد و بعدش من برگشتم توی اتاقم.
شب سختی بود هم حالم بد بود هم نگرانی و دوری از تو باعث بی حوصلگیم بود.آخه اولین شبی بود که بعد از 9 ماه ازت دور بودم. فردا صبح بعد از ویزیت دکتر من مرخص شدم و تو توی بیمارستان موندی. با گریه و زاری برگشتم خونه حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم. مراسم قربونی کردن و استقبال دیگران برام خیلی مسخره بود. حتی هدیه ای که بابا برام گرفته بود هم منو خوشحال نکرد.
همه سعی داشتن منو آروم کنن اما بیفایده بود. اون شب اصلا نخوابیدم. همش تو فکر تو بودم. فردا صبح بابا گفت که اگه خوب استراحت کنم قول می ده منو ظهر بیاره پیش تو. منم قول دادم دیگه گریه نکنم. یک ساعت بعد از بیمارستان زنگ زدن که ساعت 5 بعد از ظهر واسه شیر دادن به تو برم بیمارستان. منم همش چشمم به ساعت بود. وقتی به همراه بابا و مامان جون اومدم پیشت متوجه شدم که پزشک معالج تو آقای دکتر یاسین حسین زاده طول درمان بیماری تو رو 7 روز در نظر گرفته و توی این مدت من باید در کنار تو بمونم.
روزای خیلی سختی بود. توی بیمارستان شرایط استراحت کافی نداشتم. از طرفی هم مامان جون و مامانی نوبت به نوبت پیشم بودن و ازم مراقبت می کردن و خیلی خیلی خسته شدن. منم که تجربه نگه داری از نوزاد رو نداشتم و با هر اتفاق کوچیکی فقط و فقط گریه می کردم.بد تر از همه هم دیدن زجری بود که تو می کشیدی و هر بار که ازت آزمایش میگرفتن با صدای گریه هات عمر من تموم میشد. بد رگ هم بودی و آنژیو کت رو بارها و بارها باید عوض می کردن و هر بار من هزار بار جون می دادم. صبح روز هشتم آقای دکتر حسین زاده بهم گفت امروز بچه تو مرخص کردم دیگه آبغوره نگیر. تو توی بغلم داشتی شیر می خوردی و من از خوشحالی با عجله خواستم برم به بابا زنگ بزنم که نزدیک بود پایه سرمی که هنوز به دستت بود رو بندازم زمین.اون روز یعنی صبح 11 دیماه بابا جون و مامان جون و بابایی نصراله اومدن دنبالمون و همه با هم رفتیم خونمون. اینبار مراسم قربونی و استقبال حسابی بهم چسبید.
ب خونه خوش اومدی کوچولوی نازنین!
یه عالمه حرف نگفته دارم که بعدا همشو برات توی وب میزارم.
از همه خاله ها و عموهایی که توی این مدت حال پسر کوچولوی منو جویا شدن ممنونم. بابت همه محبتها و دلداری های معنوی تون ممنون و سپاسگزارم.